فروبردن چیزی نوک تیز در تن یا جای دیگر. نخس. (بحر الجواهر). نخس معنیش قریب بمعنی دخز است جز آنکه حالتی است که در آن چوب و انگشت بکار رود. (بحر الجواهر)
فروبردن چیزی نوک تیز در تن یا جای دیگر. نخس. (بحر الجواهر). نخس معنیش قریب بمعنی دَخز است جز آنکه حالتی است که در آن چوب و انگشت بکار رود. (بحر الجواهر)
دریدن. پاره کردن. شکافتن: ره جیب جانها رفو میزند بنازم به چاکی که او میزند. ظهوری (از آنندراج). ، دریدن گریبان یا جامه در ماتمی از شدت اندوه و المی. دریدن لباس به نشانۀغم و اندوه عظیم یا ترس یا تظلم: نیکعهدی در زمین شد جامه از غم چاک زن کز زمان زین صعبتر ماتم نخواهی یافتن. خاقانی. پس بدست خروش بر تن دهر چاک زن این قبای معلم را. خاقانی. گل روی تو دیده چاک زد جامۀ خویش. ظهیری (سندبادنامه ص 180). برفور جامه چاک زد و موی برکند. (سندبادنامه ص 73). جامه ها چاک زده خاک بر سر ریختند. (مجالس سعدی). چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم. حافظ
دریدن. پاره کردن. شکافتن: ره جیب جانها رفو میزند بنازم به چاکی که او میزند. ظهوری (از آنندراج). ، دریدن گریبان یا جامه در ماتمی از شدت اندوه و المی. دریدن لباس به نشانۀغم و اندوه عظیم یا ترس یا تظلم: نیکعهدی در زمین شد جامه از غم چاک زن کز زمان زین صعبتر ماتم نخواهی یافتن. خاقانی. پس بدست خروش بر تن دهر چاک زن این قبای معلم را. خاقانی. گل روی تو دیده چاک زد جامۀ خویش. ظهیری (سندبادنامه ص 180). برفور جامه چاک زد و موی برکند. (سندبادنامه ص 73). جامه ها چاک زده خاک بر سر ریختند. (مجالس سعدی). چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم. حافظ
کنایه از خویشتن را هیچ و ناچیز پنداشتن: در بهاران کی شودسرسبز سنگ خاک شو تا گل بروید رنگ رنگ. مولوی. ای برادر چو عاقبت خاک است خاک شو پیش از آنکه خاک شوی. سعدی. ازین خاکدان بنده ای پاک شد که در پای کمتر کسی خاک شد. سعدی. ، مدفون شدن، نابود شدن: ای بسا آرزو که خاک شده. (سعدی) ، مبدل بخاک گردیدن: که گر خاک شد سعدی او را چه غم که در زندگی خاک بوده است هم. (بوستان). ما خاک شویم و هم نگردد خاک درت از جبین ما پاک. سعدی (ترجیعات). سعدی اگر خاک شود همچنان ناله و زاریدنش آید بگوش. سعدی. ، در اصطلاح کشتی گیران به جای سر پا کشتی گرفتن. بزمین افتادن ولی بکشتی ادامه دادن
کنایه از خویشتن را هیچ و ناچیز پنداشتن: در بهاران کی شودسرسبز سنگ خاک شو تا گل بروید رنگ رنگ. مولوی. ای برادر چو عاقبت خاک است خاک شو پیش از آنکه خاک شوی. سعدی. ازین خاکدان بنده ای پاک شد که در پای کمتر کسی خاک شد. سعدی. ، مدفون شدن، نابود شدن: ای بسا آرزو که خاک شده. (سعدی) ، مبدل بخاک گردیدن: که گر خاک شد سعدی او را چه غم که در زندگی خاک بوده است هم. (بوستان). ما خاک شویم و هم نگردد خاک درت از جبین ما پاک. سعدی (ترجیعات). سعدی اگر خاک شود همچنان ناله و زاریدنش آید بگوش. سعدی. ، در اصطلاح کشتی گیران به جای سر پا کشتی گرفتن. بزمین افتادن ولی بکشتی ادامه دادن